داشتم میرفتم، بیهدف، بیمقصد... پدر اعصابش خورد بود، انگار عصبانی بود، وسایل و چمدونم آماده بود، تردید داشتم که برم اتاقش خداحافظی کنم یا نه. به خودم گفتم پدرته ها، باباته، نمیخوای باهاش خدافظی کنی، اگه رفتی و هرگز برنگشتی چی؟ رفتم توو اتاق دست دادم، بلند شد، بغلش کردم، بدون اینکه چیزی بگم زدم زیر گریه، زااااار میزدم توو بغلش، با هق هق گفتم خیلی مراقب خودت باشیا، شاید یکی دوسال نباشم تورو خدا مواظب خودت باش. با صورت غمگین و پر از ریشای تیزش که موقع بوسیدن توو گونههام فرو میرفت نگام کرد، غم و اشک توو چشاش داشت از رفتن منصرفم میکرد، سکوت کرده بود. هیچی نمیگفت.رفتم.بیدار که شدم دیدم اونی که رفته من نبودم. پدرم رفته بود، ۲۲ سال پیش....از خانواده من هیچکس توو جشن نبود، غیر از برادرم و خانومش. مظلومانه و غریبانهترین مراسم وصالی بود که در زندگیم دیدم، قسمت تلخشم اینکه مراسم عقد خودم بود. اونجا حالیم نبود، بعدش فهمیدم چی به سرم اومده.به نام ایزد
مهرآفرینپذیرا میشوم مهر تو را از جان...!ما از اینا نداشتیم، برای ما این شکلی بود:-میلاد مطمئنی؟-آره.-بلهتمام. تابلو آرزوها...
ما را در سایت تابلو آرزوها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mmilad2barea بازدید : 82 تاريخ : شنبه 30 مهر 1401 ساعت: 12:31